دوست من سلام...
امروز مطلبی رو که خواهر خوبم فاطمه خانوم فرستادن برات گذاشتم.
امیدوارم بپسندی...
سالها پیش مرد فروشنده ای که از شهر بیرون رفته بود،
پس از بازگشت متوجه شد که در غیاب او خانه و فروشگاهش آتش گرفته و سوخته و بدین ترتیب تمام دارایی خود را از دست داده بود.
اما او چه کرد؟ لبخند زد و چشمانش را به سوی آسمان گرفت و گفت:
خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟
روز بعد لوحی را بر ویرانه های خانه و فروشگاهش آویخت که روی آن نوشته بود:
فروشگاهم سوخت، خانه ام سوخت، کالایم سوخت، اما ایمانم نسوخته است،
فردا شروع به کار خواهم کرد..
نظرات شما عزیزان: